قــــــــــلــــب خاطـــرات* تو بزرگترین اشتباه زندگیم بودی که دیگه نمیخوام تکرارت کنم
میگن دلت گرفته
بیا یه بار دیگه همه دنیام و بسوزون میگن دلت گرفته بیا غمات و با گرمی خنده هام بپوشون
میگن جونم و می خوای تو که دارو ندارم و گرفتی خب اینم روش میگن شدم اسیرت تو رو خدا اسیرت و یه وقت نکن فراموش
با تموم بدی هایی که کردی باز می مونم برای زندگی هر دو مون دل نگرونم هنوز حرمت قولایی که دادیم سر جاشه هنوز خونه قلب من هوای تو باهاشه هنوزم قاب عکس تو روی دیوار خونست به جون تو از اون روزی که رفتی دل دیوونست هنوزم توی خونمون حریمت سر جاشه نذاشتم کسی پا بذاره حرمتت بپاشه…
با این که رفتی از پیشم تو هنوزم عاشقمی می دونم پشیمونی هنوزم تویِ فکرمی هنوز دوسَم می داریُ دلداده یِ عشقمونی دلت برام تنگ شده وُ دلباخته و پشیمونی… می دونم پشیمونی… با این که رفتی از پیشم تو هنوزم عاشقمی می دونم پشیمونی هنوزم تویِ فکرمی هنوز دوسَم می داریُ دلداده یِ عشقمونی دلت برام تنگ شده وُ دلباخته و پشیمونی . …غرورُ بشکنُ برگرد برگرد هنوزم دیر نیست هنوزم این دلِ خسته عاشقِ وُ دلگیر نیست…
از نردبان ِ موهایت که پایین می آیم، در حیاط خلوت شانه هات … مهمانم کن به نوشیدن ِ یک فنجان لبریز از شراب سرخ لبت ! و راهی ام کن … راه ِ زیادی نمانده مقصد بعدی: " ایستگاه اول قلب تو"
زخم زندگی ات منم همه به زخم هایشان دستمال می بندند تو اما به زخمت دل بسته ای
دلم می گیرد از هر چه هست دلتنگ می شوم به هر چه نیست چه خوب می شد نبود هر چه که هست بود هر چه که نیست دلتنگی هایم را جایی، جا گذاشته ام کجا؟ نمی دانم فقط دلم دل دل می کند خسته ست و افسرده این روزها …. بی خیال فقط سرم درد می کند … نشانه چیست ؟ مرگ
دوباره چسب خورده ترین قسمت سینه ام می شکند جایی که تمام ساعت های سکوت سعی به جمع کردن آن داشته ام تب می کند نگاه … می سوزد این دلم قلبم چه بی کس است دنیا همین بس است
پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟ عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست! گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند! گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد… و برای قدم زدن، می خواندت برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد باران، همه بهانه است موهبتی ست از سوی ِ خدا گاه، خدا نیز بهانه می کند و مست می شود برای بارش ِبوسه هایش و تا آغوش بکشد تو را از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند
آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان اما باور دار که آغوش ِ او بسیار بزرگ است گاهی به پچ پچ های باران گوش کن
زندگی چون کودکی تنهاست: ساده وغمناک! اشک سردی همچون مروارید می دود در جام چشمانش، می چکد بر خاک، سادگی در چهره اش پیداست! گاه یک لبخند می دمد در آسمان گونه هایش گرم، می شکوفد در بنا گوشش غنچه آزرم. گاه ابر تیره اندوه بر جبینش میگشد دامن سر فرو می اورد نا شاد، چون نهاهی نرم و نازک تن در گذار باد
زندگی زیباست: ساده و مغموم، چون غزالی در کنار چشمه ای،در خلوت جنگل مانده از دیدار جفت گمشده محروم دیده اش از انتظاری جاودان لبریز در بهاری سرد مرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخه اندوه سادگی افتاده همچون شبنمی از دیده مهتاب در سکون حیرتی خاموش بر عقیق بوته اعجاب زندگی چون کودکی تنهاست: ساده وغمناک، زندگی زیباست
پناه بعضیا آسمونه ، پناه بعضیا جاده اس ، پناه بعضیا دریاس ، .....
راستی پناه تو کجاست؟ خدا این آغوش گرمت و از ما نگیرررررررررررررررر.....
چه کاری با دلم کردی که از دنیا دیگه سیرم
مي دونم محاله با تو بودن و به تو رسيـدن
میگن کلاغ ها خبرچین اند ، پس چرا خبر دلتنگی منو به تو نمیدن ؟ دلم را در غمت کردم ز هر ویرانه ویرانتر / چو دیدم دوست میدارد دلت دل های ویران را . رادیات قلب من از عشق تو آمد به جوش ، گر نداری باورم بنگر به حال آمپرم ! همیشه هرجا که رفتم آخر جاده تو بودی / اون که با دلخستگی هایش دل به من داده تو بودی .
چه فرقی می کند من عاشق تو باشم یا تو عاشق من ، چه فرقی می کند رنگین کمان از کدام سمت آسمان آغاز می شود . باید به عشق نیک اندیشه کنیم / شیرین و فرهاد بشیم ، عاشقی پیشه کنیم . تقدیم به آنکه محبتش در خاطرم ، خاطرش در یادم و یادش در دلم زنده است . چه دعایی کنمت بهتر از این ، که خدا پنجره ای رو به اطاقت باشد . آنقدر عزیزی که وقتی در بهار قدم میزنی ، برگ درختان برای بوسیدن جای پایت انتظار پاییز را می کشند . شبی دنبال معنایی برای دوست می گشتم / تو بالاتر ز هر معنا و من بیهوده می گشتم
دیدی بی من داری میری دیدی قولاتو شکستی دیدی راس گفتم عزیزم دیدی چشمامو نخواستی دیدی حتی یه دقیقه نمیمونی دم رفتن دیگه خسته شدم آخه...بس که قلبمو شکستن آآآآآآآآآآآآ.......دیدی رفتی...؟! دیدی میگفتم یه روز میری...دیدی دوسم نداری دیدی میگفتم من عاشقم ولی تو کم میاری دیدی میگفتم یه روز میاد میری که بر نگردی تو که میخواستی بری چرا منو دیوونه کردی چرا دوسم نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیدی اشکام روی گونم میریزه چیزی نگفتی دیدی راحت اینو گفتی داری از چشام میوفتی دیدی چشم یه غریبه چجوری دله تو رو برد دیدی رفتیو یکی موند تو نبودنت کم اورد آآآآآآآآآآ.......دیدی رفتی...؟! دیدی دلت جای من نبود.....دیدی ازم گذشتی داره حالا باورم میشه منو دوسم نداشتی دیدی چه آسونو بی هوا یهویی دل بریدی دیدی دلم تیکه پاره شد آخه اینم ندیدی دیگه دوسم نداری....
یادداشت های سوخته ام را به همراه تمام ناگفته هایم… در بطری نهاده …و به دست امواج دریا سپردم… سالها گذشت و من…در انتظار اینکه پیغامی از تو نرسید… مآیوسانه از امواج دریا دل بریدم… اما حیف.. بعد مرگ تو فهمیدم…تقصیر تو نبود گناه از دریا نیز نبود…تقصیر من بود… در بطری باز مانده بود… (تقدیم به تو که از من نمینویسی و فقط به فکر غمهایت هستی) وقتی مرا بغــــــــل میکنی چنان جاذبه ی آغوشـــــت به جاذبه زمین غلبـــــه میکند که روحم به پــــرواز در می آید…
❤گفتم:میری؟ هنوز صدای قدم هایت را پشت سرم می شنوم
ولی من میگویم دوراهی ها تورا ازمن ربودند بچه بازی نیست!!!!!!! بلد نیستی نخون....نترس کسی نمیفهمه...بین خودمون میمونه
Love can touch us one time می نویسم که تو بخوانى، اما حیف !
خیلی سخته دلت هوای یه نفر رو بکنه شلیک می کنی؟ بکن ولی بدان!
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا چشم هایت همیشه بارانی است!!!
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.›› قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
روز به روز که میگذرد بیشتر عاشقت میشوم
به نام کلام دروغین عشق
کاش هنوز تو بودی و صدای قطرات چشمانت عزیزم تا حالا هیچ فکرش رو کردی که اگه برگردی چه خوب میشد ؟؟؟
روزی آمد که دل بستم به تو،از سادگی خویش دل بستم به قلب بی وفای تو
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
او باید از رنگین کمان چشمان تو تشخیص بدهد
بازم تو بي قراريام بايد تو رو صدا كنم اون عكس يادگاريتو با حسرتم نگاه كنم بازم زمان رفته عقب دستاي من خالي شده شب هاي تنهايي من دوباره مهتابي شده بازم داره يادم مياد اون روزي كه تو اومدي دست منو گرفتي و گفتي فقط مال مني دارم ميرم اونجايي كه گفتي بهم دوسم داري خنديدم و فهميدي كه تمام دنياي مني اما حالا تو رفتي و اين دل من زندونيه تو حسرت نبود تو چشماي من بارونيه گفتي كه عاشق مني،عشق برات مقدّسه قلب منو شكوندي و فهميدم عشقت هوسه نگاه نكن به زندگيم،زندگي نيست جهنّمه تو رفتي و منتظرم رفتنه من سر برسه
بغلم کن عشق خوبم بذار حس کنم تنتو... از حرارتت بمیرم بگیرم عطر تنتو... واسه من آغوش گرمت تنها جای امن دنیاست... ساز آشنای قلبت خوشترین آهنگ دنیاست... منو که بغل بگیری گم میشم تو شهر رویا... بند میاد نفس تو سینم مثل مجنون پیش لیلا... به تو شفاف و برهنه دل سپردم بی محابا... بغلم کن تا نمیرم بی تو، تو دستای سرما... مثل دامن فرشته شب ما قدیس و پاکه... حتی ماه به حرمت ما، عاشقونه تر می تابه... بغلم کن عشق خوبم بذار آرامش بگیرم... سر بذارم روی شونت با نفسهات خو بگیرم... جز سرانگشتهای گرمت تن من عشقی ندیده... دست بكش رو گونه ی من٬ منو خواب كن تا سپیده...
خسته ام از این دنیای به ظاهر زیبا
از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا اند
خسته ام از دوری , از درد انتظار از این بیماری نا علاج
خسته ام از این همه دروغ و نیرنگ ... خسته ام
آری پروردگارا از این دنیا خسته ام از آدم هایش
از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام
پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت
در میان دل مردم نیست همش نیرنگ پیداست
دیگر دست محبتی در میان مردم نیست
دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست
سفره ی دل مردم همش دروغ است
به ظاهر پاک و صادقانه است
گذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده. فکر نکن بی وفا هستم، دلم از سنگ نشده... اعتراف می کنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم. باور نمی کنم اینک بی تو ام. کاش می شد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری کاش می شد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی تا دوباره به چشمهایت خیره شوم، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم... کاش می شد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم، با چشمهایم نازت کنم. در حسرت چشم هایت هستم، چشم هایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه می شد. بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده. در حسرت گرمی دستهایت، تا کی باید خیره شوم به عکس هایت، هنوز هم عاشقم، عاشق آن بهانه هایت... کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم، کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم. هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچ گاه ندیدم تو را، چشم هایم را بستم و باز هم دیدم تو را.
هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت، هر چه خواستم بگویم بی خیال، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم... می خواستم با تنهایی کنار بیایم، دلم با تنهایی کنار نیامد، می خواستم دلم را راضی کنم، یاد تو باز هم به سراغم آمد، می خواستم از این دنیا دل بکنم، دلم با من راه نیامد... بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست، بدجور از نبودنت شاکی است، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست...
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت لطفا برای خواندن ادامه اين متن به بخش ادامه مطلب مراجعه كنيدخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و
آدمــها کنــارت هستند . . . تا کـــی؟ تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند !
درباره وبلاگ ![]() سلام ،به وبلاگ من خوش اومدی من مرتضام 20 سالمه ، تحصیلاتم دیپلم کامپیوتره و اگه خدا بخواد سال آینده وارد دانشگاه میشم،عاشق خدا و اهل بیت و مخصوصا آقا ابوالفضلم ،گیتاریست هستم و عشقِ آهنگسازی و خوانندگی..فقط سبک پاپ گوش میدمو کار میکنم که بین کارهای پاپ عاشقِ کارهای محسن یگانه هستم و..... امیدوارم لحظه های خوبی رو اینجا بگذرونی، اگه خوشت اومد بازم بیا بعضی از مطالبی که مینویسم، منظورم به بعضی از پسرا و دختراس نـــه منظورم با همه ی دختراس ، نــــه منظورم با همه ی پسراس و نـــه منظورم فقط با دختراس و نـــه فقط با پسراس اوکی؟؟؟ اینو چند دفعه هم گفتم ، ولی متاسفانه به دلیل گیراییِ پایینِ بعضیا بازم گفتم، من نــــه با کسی دشمنی دارم نـــه چیزِ دیگه ای کسایی هم که با مطالب و پست هام مشکل دارن بدونن: کسی مجبورتون نکرده از وبلاگم بازدید کنید خوشتون نمیاد بفرمایید...دکمه ی Close رو بالایِ صفحت بزن پس دیگه خواهشا رو اعصابِ من نرید و شعارِ من خوبم من ماهم واسه من ندید در ضمن از قدیم گفتن: کسی که به خودش شک نداره اصلا لازم نیست نگران باشه امیدوارم حرفام برای همه جا افتاده باشه راستی: اینکه من طرفدارِ پرپا قرصِ محسن یگانه هستم به خودم مربوطه اوکی؟؟ فضولاش برن جای دیگه اظهار نظر کنن و اینکه فقط وبلاگایی که مثل خرابه ی خودم هستن رو لینک میکنم و.... هیچی دیگه همین.... والسلام آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
|