قــــــــــلــــب خاطـــرات* تو بزرگترین اشتباه زندگیم بودی که دیگه نمیخوام تکرارت کنم شراب خواستم... گفت : " حرام است " آغوش خواستم... گفت : " ممنوع است" بوسه خواستم... گفت : " گناه است " نگاه
خواستم... گفت: " دروغ است " نفس خواستم... گفت : " بیخود است " ... حالا از پس آن همه سال خودخواهی عاشقانه با یک
بطری پر از گلاب آمده بر سر خاکم و به آغوش می کشد با هر چه بوسه سنگ سرد مزارم را و چه ناسزاوار عکسی را که بر مزارم
به یادگار مانده نگاه می کند و در حسرت نفس های از دست رفته به آرامی اشک می ریزد ... تمام تمنای من اما سر برآوردن از این
…گور است تا بگویم هنوز بیدارم... سر از این عشق بر نمی دارم اگه چشمات پرسید بگو ندیدمش ... اگه گوش هات پرسید بگو نشنیدمش ... اگه دستت لرزید بگو مال سر ماست .... اما اگه دلت لرزید به خودت دروغ نگو ! دوستش داری............دیشب تو فكرت بودم كه یه قطره اشک از چشمام جاری شد ... از اشک پرسیدم چرا اومدی ؟؟؟ گفت : <<آخه تو چشمات كسی هست كه دیگه اونجا جای من نیست>> عشق ماندگار نیست....ولی ماندگار عشق است ای شهید من وتو در گمنامی مشترکیم ؛ تو پلاکت را گم کرده ای ومن هویتم را روزگاریست همه عرض بدن می خواهند همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند دیو هستند ولی مثل پری می پوشند گرگ هایی كه لباس پدری می پوشند آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند عشق ها را همه با دور كمر می سنجند خوب طبیعیست كه یكروزه به پایان برسد عشق هایی كه سر پیچ خیابان برسد آلبرت انیشتن میگه: عشق مثل ساعت شنی می مونه ، همون طوری كه قلب رو پر می كنه ، مغز رو خالی می كنه؟ عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده.
دوستت دارم نه به خاطر اینکه چه کسی هستی، به این خاطر که وقتی با توام چه کسی میشوم
امروز كه در گوشم گفتی دوست ندارم ... گفتند آرومتر بقیه می شنوند
خدا به انسان 2 گوش و 2 چشم و 2 دست و 2 پا داد.اما میدونی چرا 1 قلب داد؟ چون میخواست تو: دنبال دومیش باشی کاش بدونی نبودنت،یا تا ابد ندیدنت ،بهونه ای نیست برای از یاد بردنت نمی نویسم ... چون می دانم هیچ گاه نوشته هایم را نمی خوانی! حرف نمی زنم ... چون می دانم هیچگاه حرف هایم را نمی فهمی! نگاهت نمی کنم .... چون تو اصلاً نگاهم را نمی بینی! صدایت نمی زنم ... زیرا اشک های من برای تو بی فایده است! فقط می خندم .... چون تو در هر صورت می گویی من دیوانه ام!!!!!!!!! در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردمدر بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردمدر حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردمدر حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستیایستادم و آرام گریه کردمولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانیکردمپسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد… آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه. بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد.
یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه” قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ... این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود . تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ، با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ... . در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد . اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ... دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت … همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شه!!!! مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ، خیابان ساکت بود ، فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ، مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت ، مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ، مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ، معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ، گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ... فاطمه باز هم خندیده بود ، آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ، آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود ، حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ، پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ، پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ، صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ، - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ، نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
فکر می کردم تو همدردی . . . اما نه ! تو هم دردی
اگه یه روز حس كردی تو یه زمان عاشق دو نفری ؛
مدت هاست تنها چیزی که مرا یاد ِ تو می اندازد طعنه های دیگران است ! شاید اگر این " دیگران" نبودند تو زودتر از اینها برای من مـُرده بودی
نشستم پاى مشروب گفتند بخور بگو به سلامتى اونی که دوستش داری, پیکو به لبم نزدیک کردم نخوردم,ولى گفتم به سلامتى اون که ازش جون میگیرم.گفتند نخوردى؟؟!!گفتم من سلامتى اونو تو پاکى میخوام,نه تو مستى!! به درخت گفتم: چرا به این عظمت از تکه آهنی بنام تبر میرنجی؟
کاش دل آدمها،
بعضی ها مثل قطار شهربازی می مونند از بودن با اونها لذت می بریم ولی باهاشون به جایی نمی رسیم.
شکستن دل، به شکستن استخوان دنده میماند؛
به سلامتی اون با مرامی که گرمای دستتو با گرمای بخاریه ماشینه یکی دیگه عوض نمی کنه.. یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه! شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد .خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود. دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد. این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!! چه اتفاقی افتاده؟ در یک قسمت تاریک بدون حرکت!!! مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!! چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد. در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!! مرد شدیدا منقلب شد. ده سال مراقبت... چه عشقی! چه عشق قشنگی!!! اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم آیا اکنون کسی قدر عشق را میداند..؟
مرد از راه چشم و زن از راه گوش به دام میافتد . درحساب عشق یک +یک مساوی است با همه چیز و دو منهای یک برابر هیچ . دوری ، عشق را شدت می بخشد و نزدیکی ،قوت . پیری مانع از عشق نیست اما عشق تا حدودی مانع از پیریست . عشق ناتمام میگوید: من تو را دوست دارم چون به تو نیاز دارم . عشق تمام میگوید: من به تو نیاز دارم چون تو را دوست دارم . تنها پاداش عشق ، تجربه عاشقی است . عشق همانند پروانه ایست که اگر سفت بگیری له میشود و اگر سست بگیری میگریزد. عشق چون میوه است. ممکن است خوب به نظرآید اما تا وقتی که نرسیده آن را گاز نزن . عشق چون ساعت شنی است . با خالی شدن مغز، قلب پر میشود . مردها همواره میخواهنداولین عشق یک زن باشند و زنها دوست دارن آخرین عشق یه مرد باشند . عشق، قانون نمی شناسد ودوست داشتن ، اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی است . عشق ناگهان وناخواسته شعله میکشد و دوست داشتن از شناختن وخواستن سرچشمه می گیردبخون به سلامتی هر چی عاشقه 1- به سلامتی سه کس : غریب ، تنها ، بی کس 2- به سلامتی گاو چون که نگفت من ، گفت ما ؟3- به سلامتی کرم خاکی به خاطر خاکی بودنش ؟4- به سلامتی خیار به خاطر اینکه یار داره 5- به سلامتی شلغم به خاطر اینکه غم داره 6- به سلامتی کلاغ ، هر چند که سیاهه ولی عوضش یه رنگه 7- به سلامتی دیوار که هر مرد و نامردی بهش تکیه میکنن 8- به سلامتی شمع که تا آخرش به پات میسوزه. قهر میکنم تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویی: بمان... و آرام بگویى: هر طور راحتى.
به سلامتی سرنوشت! که نمیشه اونو از "سر" نوشت.
هیچ کس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه؛ولی حداقل من میتونم بهش یاد بدم که وقتی
کسی که نگاهت را نمی فهمد،. روز اول خیلی اتفاقی دیدمت... چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین وبزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکیهستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم.چرا امروزم مثه دیروزو فرداس.... این چه تقدیر سیاهیه خدایاا....... بذار این سوالو از خودت بپرسم...... این تقاص چه گناهیه خدایاااااااااااااااااااا.... با تو ام آی روزگاری که گرفتی از دله ساده ی من دلخوشیاشو فکر کنم منو تو من بعد بی حسابیم آی زمونه بیا بیخیال ما شو
بعد از اون همه دروغ حالا فهمیدم چرا..... یه دفعه عوض شدی........ که چی بوده ماجرا...... خیلی سخته باورش.....خیلی سخته بخدا.... وقتی پیش اون بودی وقتی خوش بودین با هم منه دیوونه همش نگرانت میشدم داره میسوزه دلم واسه احساس خودم چرا تا حالا نمیدونستم یکی دیگه با تو همنفسه دستای اونو میگیری اما...دستای من واسه تو قفسه هرچی میخواستی سرم اوردی دیگه دروغو دو رویی بسه درباره وبلاگ ![]() سلام ،به وبلاگ من خوش اومدی من مرتضام 20 سالمه ، تحصیلاتم دیپلم کامپیوتره و اگه خدا بخواد سال آینده وارد دانشگاه میشم،عاشق خدا و اهل بیت و مخصوصا آقا ابوالفضلم ،گیتاریست هستم و عشقِ آهنگسازی و خوانندگی..فقط سبک پاپ گوش میدمو کار میکنم که بین کارهای پاپ عاشقِ کارهای محسن یگانه هستم و..... امیدوارم لحظه های خوبی رو اینجا بگذرونی، اگه خوشت اومد بازم بیا بعضی از مطالبی که مینویسم، منظورم به بعضی از پسرا و دختراس نـــه منظورم با همه ی دختراس ، نــــه منظورم با همه ی پسراس و نـــه منظورم فقط با دختراس و نـــه فقط با پسراس اوکی؟؟؟ اینو چند دفعه هم گفتم ، ولی متاسفانه به دلیل گیراییِ پایینِ بعضیا بازم گفتم، من نــــه با کسی دشمنی دارم نـــه چیزِ دیگه ای کسایی هم که با مطالب و پست هام مشکل دارن بدونن: کسی مجبورتون نکرده از وبلاگم بازدید کنید خوشتون نمیاد بفرمایید...دکمه ی Close رو بالایِ صفحت بزن پس دیگه خواهشا رو اعصابِ من نرید و شعارِ من خوبم من ماهم واسه من ندید در ضمن از قدیم گفتن: کسی که به خودش شک نداره اصلا لازم نیست نگران باشه امیدوارم حرفام برای همه جا افتاده باشه راستی: اینکه من طرفدارِ پرپا قرصِ محسن یگانه هستم به خودم مربوطه اوکی؟؟ فضولاش برن جای دیگه اظهار نظر کنن و اینکه فقط وبلاگایی که مثل خرابه ی خودم هستن رو لینک میکنم و.... هیچی دیگه همین.... والسلام آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]()
|
|||||||||||||||||||
![]() |